غدیر
  • 03134490296
  • 09118000109
  • این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
چهارشنبه, 18 بهمن 1396 05:43

قضاوت های امیرالمومنین علیه السلام - ماجرايي شگفت‌آور

قضاوت های امیرالمومنین علیه السلام - ماجرايي شگفت‌آور

ابن‌عباس مي‌گويد: روزي عمر در زمان خلافتش براي اداي فريضه صبح به مسجد آمد ديد كسي در محراب خوابيده است، عمر به غلام خود گفت: او را براي نماز خواندن بيدار كن، غلام پيش رفت، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زني از انصار است او را حركت داد، ولي حركت نكرد، معلوم شد مردي است در لباس زنان كه سرش بريده شده است.
عمر دستور داد كشته را در گوشه‌اي از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاي آورد، پس از نماز به حضرت امير عليه‌السلام عرضه داشت: نظرتان در اين قضيه چيست؟

آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكي را در همين محراب ببيني.
عمر گفت: از كجا مي‌گويي؟
علي عليه‌السلام: برادر و حبيبم رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا از اين ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزي عمر براي نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداي گريه طفلي به گوشش رسيد. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت: نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از اداي نماز، طفل را آورد و در پيش روي حضرت علي عليه‌السلام گذاشت. اميرالمومنين فرمود: دايه‌اي از انصار پيدا كنند تا از طفل نگهداري نمايند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد.
دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امير عليه‌السلام آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زني را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وي گفت: اي ستمديده، فرزند زن ستمديده! و اي فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور!
دايه، طفل را در آن جا برد، ديد زني از پشت سر او را صدا مي‌زند و مي‌گويد: تو را به حق محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله اندكي توقف كن! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت: اي مظلوم، فرزند مظلومه! و اي فرزند مرد ظالم! چقدر به كودك مرده من شباهت داري، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامي كه طفل را به دايه رد كرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد.
زن گفت: مرا رها كن!
دايه گفت: تو را رها نمي‌كنم تا به نزد علي بن ابيطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: علي مرا در ميان مردم رسوا مي‌كند و اگر چنين كني در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دايه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت: مرا رها كن تو را به خانه مي‌برم و دو برد يمني و يك حله صنعايي و سيصد درهم هجري به تو مي‌دهم، دايه قبول كرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت، آنگاه به دايه گفت: اگر طفل را در روز عيد قربان بازآوري همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنين عليه‌السلام دايه را طلبيده به وي فرمود: اي دشمن خدا! سفارش مرا چه كردي؟
دايه گفت: كسي را نديدم.
آن حضرت به وي فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ مي‌گويي. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه‌اي داد و گفت: اگر در روز عيد قربان او را بياوري همين هدايا را نيز به تو خواهم داد. دايه بر خود لرزيد و گفت: اي پسر عم رسول خدا! مگر غيب مي‌داني؟!
علي عليه‌السلام فرمود: جز خدا كسي غيب نمي‌داند وليكن رسول خدا صلي الله عليه و آله اين قضيه را به من خبر داده است.
زن گفت: بهترين گفتار، گفتار راست است. و ماجرا همان بود كه فرموديد، اكنون اگر دستور دهيد زن را حاضر كنم.
علي عليه‌السلام فرمود: هنگامي كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگري منتقل شد، حال بايد صبر كني تا روز عيد قربان او را بياوري تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت: اطاعت مي‌كنم. و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت: با من بيا تا آنچه به تو وعده داده‌ام به تو بدهم.
دايه گفت: هرگز تو را رها نمي‌كنم، در اين موقع زن سر به سوي آسمان بلند كرده به درگاه الهي عرضه داشت: اي فريادرس درماندگان! و اي پناه دردمندان!.
و آنگاه با دايه به مسجد رفت. و چون بر حضرت علي عليه‌السلام وارد گرديد، آن حضرت به وي فرمود: تو مي‌گويي يا من بگويم؟!
زن: خودم مي‌گويم.
علي عليه‌السلام پس بگو!
زن: من دختر مردي از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجي در يكي از غزوات رسول خدا صلي الله عليه و آله در ركاب آن حضرت كشته شد. مادرم نيز در عهد خلافت ابوبكر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس مي‌گرفتم، و يك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم، پيرزني فرتوت كه تسبيحي در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين كه به من رسيد گفت: اسم تو چيست؟
گفتم: جميله.
دختر كيستي؟
دختر عامر انصاري.
پدر داري؟
خير.
ازدواج كرده‌اي؟
نه.
پس به حال من ترحم نموده گريه كرد و گفت: مايل نيستي زني نزد تو آمده به تو كمك كند و انيس و مونس تو باشد.
دختر: بله مايلم.
پيرزن: من حاضرم براي تو مادري مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبي از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا كردم و چون آنها را ديد گريه كرد، گفتم: چرا گريه مي‌كني؟
پيرزن: دخترم! خوراك من عبارت است از يك نان جو يا اندكي نمك و باز هم گريه كرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نيست، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مي‌خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين كه از نماز عشاء فارغ گرديد، من يك قرص نان جو و مقداري نمك برايش آوردم آنگاه به من گفت مقداري خاكستر برايم بياور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وي نزديك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم: برايم دعا كن، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعاي تو مستجاب است. در اين موقع به من گفت: تو دختري زيبا هستي و من هنگامي كه از خانه خارج مي‌شوم بر تو مي‌ترسم تنها بماني، بايد زني در كنار تو باشد، و من دختري عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است، اگر بخواهي او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد.
گفتم: چرا نخواهم؟
پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولي پس از زماني خود تنها برگشت.
گفتم: چرا خواهرم را به همراه نياوردي؟
گفت: دختر من با كسي انس نمي‌گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد مي‌كنند و مزاحم انجام عباداتش مي‌شوند.
گفتم: تا موقعي كه دختر تو در خانه من است نمي‌گذارم كسي به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتي برگشت و زني با او بود كه تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم: چرا داخل نمي‌شوي؟
عجوزه گفت: از ديدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بيخود گشته است.
گفتم: الان مي‌روم در خانه را مي‌بندم تا كسي وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز كن، ولي قبول نكرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جواني است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان، پس من زاري و فزع نموده به او گفتم: چرا مرتكب چنين جنايتي شدي؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمي‌ترسي؟ و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشكي بودم در چنگال عقابي پس با من مباشرت نمود و از شدت مستي كه داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با كاردي كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:
خدايا! تو مي‌داني كه اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل مي‌كنم، اي خدايي كه هرگاه بنده‌اي بر او توكل كند او را كفايت نمايد! اي خدايي كه نيكو پرده پوشي. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن شدم. و چون فرزند را زاييدم، خواستم او را بكشم ولي گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم. اين ماجراي من بود اي پسر عم رسول خدا!
عمر گفت: گواهي مي‌دهم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من شهر علمم و علي در آن است.
و نيز فرمود: برادرم علي بحق سخن مي‌گويد.
و آنگاه گفت: يا اباالحسن! حكم آنان چيست؟
اميرالمومنين عليه‌السلام فرمود: مقتول ديه‌اي ندارد؛ زيرا مرتكب گناهي بزرگ شده است و بر زن حدي نيست؛ زيرا بدين عمل مجبور شده، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم.
زن گفت: سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوي پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در كوچه‌اي ديد، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد علي عليه‌السلام آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت علي عليه‌السلام به پيرزن فرمود: اي دشمن خدا! مي‌داني كه من علي بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبر صلي الله عليه و آله است اكنون حقيقت حال را بگو!
پيرزن گفت: من اين زن را نمي‌شناسم و از قضيه اطلاعي ندارم!
اميرالمومنين به وي فرمود: قسم مي‌خوري؟
پيرزن: آري.
حضرت به او فرمود: دستت را روي قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد كن، و چون پيرزن سوگند ياد كرد ناگهان صورتش سياه شد. اميرالمومنين عليه‌السلام دستور داد آيينه‌اي آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه كرد و صورت خود را سياه ديد از روي ندامت صيحه زد، علي عليه‌السلام به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان، ولي آن سياهي برطرف نشد، حضرت به وي فرمود: چگونه توبه كرده‌اي با آن كه خداوند از سر تقصير تو نگذشته است؟!
آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج كرده سنگسارش نمايند. [1] .
ابن‌ابي‌الحديد اين قضيه را بطور اختصار نقل كرده و مي‌گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.

[1] درر المطالب.

موسسه فرهنگی هنری غدیرستان کوثر نبی صلی الله علیه و آله و سلم

 

غدیر,غدیرخم,غدیرشناسی

غدیر