چاپ کردن این صفحه
پنج شنبه, 14 دی 1396 07:18

بنواختى به لطفم و هم سوختى به ناز/آيتى بيرجندى

بنواختى به لطفم و هم سوختى به ناز

لطف توروحپرور و ناز تو جانگداز

اندر شكنج زلف تو دل رفت و برنگشت

كوخسته بود و راه بسى دور و بس دراز

اى آفرين به نرگس مستت بنازمش

كز يك نگه گرفت جهانى به تركتاز

از تركتاز چشم تو ويران حصار دل

شهرى خراب و ريخته در وى سپاه ناز

ساقى بيا كه روز نشاط است و صبح عيد

گردون به رقص اندر و ناهيد نغمه ساز

رضوان گلاب و مشك فشاند ز باغ خلد

برمحفلى كه راست شد امروز در حجاز

جبريل ايستاده كه يابد نفوذ امر

در خطبه مصطفى لب جان بخش كرده باز

منبر كشيده سر به سوى كرسى فلك

و اين بلعجب كه بود چنان منبر از جهاز

اى شاهباز سدره نشين بال و پر گشاى

بر دوش ودست شاه سزد جاى شاهباز

برهان خويش خواست چو ماهى در آسمان

كردش بلند تا نگرندش بر آن فراز

آن راز را كه در دل عالم نهفته بود

برداشت عقده از دل و بنمود كشف راز

گفت اين كه بنگريدش : هذا وليكم

داريد اگركه چشم بصيرت ، كنيد باز

هم حجت من آمده هم مدعاى من

از حجت است دعوى حسن تو بى نياز

بين مجاز تا به حقيقت بسى ره است

حق را زباطل است چو خورشيد امتياز

امروز شيعيان على در غدير خم

چون گل شكفته روى و چو سروند سرفراز

چون سوسن و هزار به هنگام تهنيت

سلمان مديح گستر و حسان سخن طراز

يا صاحب الولايه يا مرتضى على

اى كرده لطف جانب درويش در نماز

بنهاده بر اميد كرم بنده آيتى

بر آستان جاه وجلالت رخ نياز