غدیر
  • 03134490296
  • 09118000109
  • این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

ویژه نامه قیام مختار ثقفی

17 mokhtar

از همان روزي كه خبر شهادتِ اباعبدالله‌الحسين(علیه السّلام) و ياران آن حضرت در بلاد اسلامي منتشر شد، تاريخ اسلام ذيل شهادت و قيام قرار گرفت. 

كوفه و مدينه تقريباً همزمان قيام كردند، از بصره تا سيستان اندكي بعد در كام انقلابي فراگير فرو رفت، هر چند بسياري از قيام‌ها تنها آزادمنشانه بود، امّا در مجموع تحول سرزمين‌هاي اسلامي مديون عظيم‌ترين حادثه در تاريخ اسلام، يعني حادثة كربلاست. امّا انقلاب‌هاي شيعي كم و بيش در همان دايره‌اي اتفاق مي‌افتند كه قيام سليمان‌بن صرد و مختاربن‌ابي‌عبيدثقفي.


قيام سليمان به شهادت وي و يارانش انجاميد، امّا قيام مختار به نابودي تمام كساني منجر شد كه در سپاه عمربن‌سعد عليه نوادة پيامبر شمشير زده بودند. مختار هنگامي كه سيزده سال بيش نداشت همراه با پدر خويش ابي‌عبيدبن‌مسعودثقفي كه فرماندهي سپاه اسلام را برعهده داشت، در جنگ «يوم‌الجسر» عليه سپاه ساساني شركت و پس از آنكه پدر خود را در اين جنگ از دست داد، تحت سرپرستي عموي خود قرار گرفت و در زمرة ياران حضرت اميرالمؤمنين عليه‌الصلوةوالسّلام درآمد و از روزگار جواني شاهد پيشگويي‌هاي اهل بيت عليهم‌السّلام بود كه ضمن خبر دادن از شهادت اباعبدالله(عليه السّلام) و يارانش در كربلا، مختار را به عنوان منتقم معرفي مي‌كردند.
مختار كه ايمان پولاديني نسبت به اهل بيت(عليه السّلام) داشت، با يقيني ژرف و شگرف مدام از اين شأن خود در برابر شيعيان سخن مي‌گفت و از بني‌اميه نمي‌هراسيد. هر چند عبيدالله‌بن‌زياد، مختار را به جرم همكاري با مسلم‌بن‌عقيل(عليه السّلام) دستگير كرد و به زندان انداخت، امّا مختار از زندان جان بدر بُرد و بالأخره موفق شد همۀ كشندگان سيدالشّهدا(عليه السّلام) را به دوزخ بفرستد و خود نيز در پايان كار به‌دست سپاه مصعب‌بن‌زبير به شهادت رسيد.
با اين وجود خونخواهي سيد شهيدان ، در رگ و پي نهضت‌هاي شيعي جاويدان باقي ماند. متني كه پيش روي شماست برگرداني است از كتاب قيام مختار به قلم نويسنده‌اي ناشناس از چند قرن پيش. اميدواريم كه مورد قبول خاطر عزيزاني قرار بگيرد كه هر سال با برپايي مراسم عزاداري سالار شهيدان، براي استقبال از بزرگترين منتقم تاريخ توحيد حضرت بقيه‌الله‌الاعظم عليه‌السّلام، عشق و شوريدگي خود را به نمايش مي‌گذارند.
يا علي مدد
هنگامي كه سرهاي شهداي كربلا را در كوفه به نزد عبيدالله‌بن‌زياد ملعون آوردند، دستور داد مختار را با بند و زنجير از زندان بيرون آورده و به نزد او ببرند. به او گفت: پسر ابي‌عبيد! اين سرهاي آل‌علي(عليه السّلام) و پيروان آن‌هاست. به اين سرها نگاه كن تا غم و غصّه‌ات هزار برابر شود.
مختار گفت: اي پسرزياد! هر چه بكاري همان را درو مي‌كني. و زار زار به گريه افتاد. ابن‌زياد دستور داد مختار را به زندان برگردانند. مختار مدتها در زندان بود و هيچ چاره‌اي سراغ نداشت، تا اينكه كثير معلّم را به زندان انداختند. كثير مكتب‌دار بود و در مكتب او بيشتر كودكان، بچه‌هاي دشمنان اهل بيت(عليه السّلام) بودند.
روزي مي‌خواست آب بنوشد، به ياد تشنگي حضرت سيدالشهدا(عليه السّلام) و يارانش افتاد، آب نخورد و به گريه افتاد و بي‌اختيار گفت: «لعنت خدا بر كساني باد كه حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) و فرزندان او را با لب تشنه شهيد كردند». پسر سنان‌بن‌انس وقتي از مكتب به خانه برگشت، ماجرا را براي پدر خود بازگو كرد. سنان‌بن‌انس ملعون پسر را برداشت و به دارالاماره رفت و به عبيدالله‌بن‌زياد گفت: «كار شيعيان به جايي رسيده كه همة ما را لعنت مي‌كنند، آن‌هم در مكتب».
عبيدالله ماجرا را از پسر سنان پرسيد و دستور داد كثير معلّم را دستگير كنند و به زندان بيندازند. مأموران ابن‌زياد عمامة كثير را به گردنش انداختند و او را پاي برهنه و كشان‌كشان به زندان بردند. پيرمرد بيچاره سرش را روي زانو نهاده بود و متفكر و غمگين به عاقبت خود مي‌انديشيد كه صداي ناله‌اي به گوشش رسيد. سر برداشت و در سياهچال به دنبال صاحب صدا گشت. جواني را ديد از سر تا پا دربند و زنجير، كه موهاي سر و ريش و ناخن‌هايش دراز شده بود.
پيش رفت و پرسيد:
ـ چه گناهي كرده‌اي كه اين طور زنجيرت كرده‌اند؟ جوان گفت: من مختاربن‌ابي‌عبيدثقفي هستم. مي‌خواستم به ياري امام خود حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) بروم، پس از شهادت مسلم‌بن‌عقيل مرا دستگير كردند. تو كه هستي؟ كثير كه از ملاقات مختار خوشحال شده بود، خود را معرفي كرد و ماجراي مكتب را به او گفت. مختار به او گفت: نگران نباش! والدين بچه‌ها به زودي چاره‌اي براي رهايي تو پيدا مي‌كنند.
من چاره‌اي ندارم. پيش‌بيني مختار درست از آب درآمد. روز آزادي كثير معلّم، مختار، نامه‌اي را كه به عبدالله‌بن‌عمر شوهر خواهر خود نوشته بود به او سپرد. كثير پس از آزادي به مدينه رفت و نامه را به عبدالله‌بن‌عمر داد. صفيّه خواهر مختار به قدري گريه و زاري كرد كه عبدالله‌ ناچار شد نامه‌اي به يزيدبن‌معاويه بنويسد و مختار را شفاعت كند. يزيد از اينكه پسر خليفة دوّم او را قابل دانسته و برايش نامه فرستاده است، خوشحال شد و فوراً نامه‌اي به عبيدالله‌بن‌زياد نوشت و به او فرمان داد مختار را آزاد كند.
ابن‌زياد ملعون با اينكه قصد ريختن خون مختار را داشت، ناچار شد او را از زندان بيرون بياورد. وقتي مختار را به دارالاماره آوردند به او گفت: اگر بعد از سه روز تو را در كوفه ببينم، دستور مي‌دهم گردنت را بزنند. مختار فرداي آن روز، راه حجاز را در پيش گرفت و گاهي در طائف بود، گاهي به مكه مي‌آمد و غالباً در مدينه بسر مي‌برد و به خدمت امام زين‌العابدين(عليه السّلام) و محمّد حنفيه مي‌رسيد و مدام به قيام عليه‌ بني‌اميه مي‌انديشيد. * مختار در طائف بود كه به او خبر دادند شيعيان كوفه به رهبري سليمان‌بن‌صُرد و مسيّب‌بن‌نجبه و عبدالله‌بن‌وال قيام كرده و اغلب آن‌ها به دست سپاه ابن‌زياد به شهادت رسيده‌اند. هفت روز براي آن‌ها عزاداري كرد و رو به مكّه نهاد. وقتي به مكه رسيد كه سپاه شام به فرماندهي حَصِيْن‌بن‌نُمير، مكه را محاصره كرده و با سپاه عبدالله‌بن‌زبير كه ادعاي خلافت داشت، مي‌جنگيدند.
مختار به ياري ابن‌زبير رفت و با او بيعت كرد، به شرط آنكه اهل بيت(عليه السّلام) را نيازارد و پس از پيروزي، حكومت كوفه را به مختار بدهد. مختار دليرانه با سپاه شام جنگيد و با عبدالله‌بن‌زيبر همراه بود تا خبر آمد كه يزيدبن‌معاويه مُرده و به جهنم رفته است. سپاه شام از محاصرة مكه دست برداشتند و برگشتند. عبدالله‌بن‌زبير در مكه به خلافت نشست و با اينكه شرط كرده و سوگند خورده بود، عبدالله‌بن‌مطيع را به امارت عراق فرستاد و حكومت كوفه را به عبدالله‌بن‌يزيد انصاري داد و علناً به اهل‌بيت‌پيامبر(ص) اهانت مي‌كرد. مختار به مدينه رفت و از محمدبن‌حنيفه براي قيام عليه بني‌اميه كسب اجازه كرد و به كوفه برگشت.
مردم كوفه از عبدالله‌بن‌مطيع استقبال نكردند و شيعيان كه در خانة سايب‌بن‌مالك جمع شده بودند و قصد شورش داشتند، به مختار كه در دهي اطراف كوفه بسر مي‌برد، نامه‌اي نوشتند و او را از قصد خود آگاه كردند. مختار به شهر آمد و به نزد آن‌ها رفت. به او گفتند: «كي قيام خواهي كرد؟» گفت: «همين امروز». گفتند: «قيام ما وقتي مؤثر واقع خواهد شد كه ابراهيم‌بن‌مالك‌اشتر با تو بيعت كند و با ما همراه باشد. در آن صورت از هيچ دشمني نمي‌ترسيم». مختار گروهي را به نزد ابراهيم فرستاد. ابراهيم شرايط خود را گفت. مختار به نزد ابراهيم رفت و اجازه‌نامه‌اي را كه براي قيام از محمدحنفيه گرفته بود، به او نشان داد. ابراهيم با مختار قرار گذاشت كه فرداي آن روز براي بيعت به خانة مختار برود. وقتي مختار خبر آمدن ابراهيم اشتر را شنيد، از شادي پابرهنه بيرون دويد و ابراهيم را در آغوش كشيد و همراه با بزرگان شيعه به خانه رفتند. مختار مردي سخنور بود و چنان از مصائب اهل‌بيت‌عليهم السّلام و فاجعة كربلا ياد كرد، كه ابراهيم و اهل مجلس به گريه افتادند.
سپس مختار به ابراهيم گفت: «چاره چيست و تو چه مي‌فرمايي؟» ابراهيم پاسخ داد: «من چاره‌اي جز قيام نمي‌بينم. با تو بيعت مي‌كنم همانگونه كه ديگر شيعيان بيعت كرده‌اند. ان‌شاءالله شام را زير و زبر مي‌كنيم و قاتلان اباعبدالله‌الحسين(عليه السّلام) را به سزاي اعمالشان مي‌رسانيم». بعد دست مختار را گرفت و با او بيعت كرد. همة شيعيان شاد شدند، قرار گذاشتند كه شب پنجشنبه قيام كنند و علامت قيام اين باشد كه هر كس با مختار بيعت كرده است روي پشت بام خانة خود، آتش روشن كند و تا آن روز هر كس، هر اندازه مي‌تواند سلاح تهيه كند. * عبدالله‌بن‌مطيع همان شب از جاسوسان خود شنيد كه مختار و شيعيان قصد شورش دارند. همة كشندگان سيدالشهدا(عليه السّلام) را به دارالاماره دعوت كرد و به آن‌ها گفت: «همة شما در كربلا بوده‌ايد و مي‌دانيد كه اگر مختار پيروز شود، همان بلايي را به سر شما مي‌آورد كه شما به سر حسين(عليه السّلام) و خاندان او در آورده‌ايد». يكي از اشقيا گفت: «بدتر خواهد كرد، هيچ چاره‌اي نيست مگر اينكه ما پيشدستي كنيم و به او حمله ببريم».
قرار گذاشتند همة محلّه‌هاي كوفه را محاصره كنند تا هيچ‌كس نتواند به كمك مختار برود. عبدالله‌بن‌مطيع، كعب‌بن‌كعب را به محلّة جُبانه فرستاد و به او گفت: «هر شيعه‌اي را كه ديدي، بي‌درنگ او را بكش». زِحربن‌قيس را به ميدان سالم فرستاد. شمر ملعون را به محلة بني‌كِنده فرستاد و يزيدبن‌حارث را به محلة بني مَزاد. به شبث‌بن‌ربعي گفت: «تو با سواران خود در سبخه باش كه به ديگران كمك برساني». و همينطور هر يك از كفّار را با گروهي به محله‌اي روانه كرد و همة راه‌ها و گذرها و محلّه‌‌ها به محاصره درآمد. اياس‌بن‌مضارب هم با دويست‌ سوار و پنجاه‌ پياده‌ با 10 مشعل در بازارها مي‌گشتند و نگهباني مي‌دادند. اتفاقاً آن شب ابراهيم اشتر با صد مرد از خاندان خود كه همه در ركاب اميرالمؤمنين‌عليه‌السلام جنگيده بودند، به قصد رفتن به خانة مختار، سواره به راه افتادند. همه شمشير حمايل كرده بودند، امّا نيزه نداشتند. رسم عرب بود كه هميشه مسلح باشند.
امّا هنگامي نيزه به دست مي‌گرفتند كه مي‌خواستند به جنگ بروند. يكي از دوستان ابراهيم به او گفت: «اي پسر مالك! به عبدالله بن‌مطيع خبر داده‌اند كه مختار قصد خروج دارد و اياس‌بن‌مضارب با دويست‌ سوار و پنجاه‌ پياده در بازار كمين كرده است، امشب از آنها بر حذر باش و از راه بازار مرو». ابراهيم گفت: «پسر مضارب با پنج هزار مرد هم نمي‌تواند مرا بگيرد. به خدا قسم مگر از راه بازار به سوي خانة مختار نمي‌روم». و همراه با سواران خود به طرف بازار به حركت درآمد. در ميان بازار بزازّان سپاه ابراهيم و سپاه اياس‌بن‌مضارب روبه‌رو شدند. اياس فكر مي‌كرد سواران عبدالله‌بن‌مطيع‌اند، پيش آمد و پرسيد: «كيستيد؟». ابراهيم با خونسردي گفت: « منم، ابراهيم‌بن‌مالك‌اشتر نخعي، شاگرد و دست‌پرورده اميرالمؤمنين‌علي‌بن‌ابيطالب(عليه السّلام)».
اياس گفت: «معلوم مي‌شود دنبال شر مي‌گردي، هرشب سواره از اين طرف كوفه به آن طرف مي‌روي كه چه كني؟» ابراهيم گفت: «من فكر مي‌كردم كه آزادم و اختيار خود را دارم، بعد از اين از تو مردك ملعون اجازه مي‌گيرم». اياس گفت: «من رها نمي‌كنم كه هر جا دلت بخواهد بروي». ابراهيم جواب داد: «اگر رفت‌وآمد من باعث ناراحتي تو مي‌شود، از خانه بيرون نمي‌آيم كه تو خوشحال باشي». اياس از لحن تمسخرآميز ابراهيم خشمگين شد و گفت: «حرف زدن با تو فايده‌اي ندارد، الآن مي‌گويم دستگيرت كنند و به نزد عبدالله‌بن‌مطيع ببرند». ابراهيم گفت: «عبدالله‌بن‌مطيع امروز امير است، شايد فردا ديگري امير باشد، امّا تو ناچاري با ما زندگي كني». اياس به ياران خود دستور داد ابراهيم را دستگير كنند. در ميان سپاه اياس، مردي بود به نام قطن كه دوست ابراهيم بود و نيزة بلندي در دست داشت. ابراهيم او را به نزد خود فرا خواند و نيزه را از دست او گرفت، تكان داد و گفت: «نيزة محكمي است» و بي‌درنگ آن را در سينة اياس فرو برد. اياس از پشت اسب به زمين افتاد و يارانش فرار كردند. ابراهيم به غلام خود دستور داد سرِ اياس را از تن جدا كند تا آن را به نزد مختار ببرند.
هنگامي كه ابراهيم و يارانش به نزد مختار رسيدند. ابراهيم گفت: «صلاح كار در اين است كه همين امشب قيام كنيم» بعد ماجراي محاصره شدن محلّه‌ها و درگيري خود را با اياس‌بن‌مضارب براي مختار تعريف كرد. مختار سر اياس را كه ديد، خوشحال شد و گفت: «اين دليل پيروزي است، همين امشب قيام مي‌كنيم. اميدوارم كه بر همه دشمنان همين طور پيروز شويم كه تو بر اياس پيروز شده‌اي». بعد دستور داد روي پشت بام‌ها آتش روشن كنند. سي‌و‌هفت مرد از ياران مختار كه در همسايگي او بودند به دستور او عمل كردند و طبل قيام زدند، ولولة طبل و هياهوي مردم در فضاي شبانگاهي طنين افكند، امّا كسي به ياري مختار نيامد. زيرا وعدة آنها شب پنجشنبه بود و مختار و ابراهيم ناچار شده بودند شب سه‌شنبه قيام كنند.
ابراهيم گفت: «شايد نمي‌توانند از خانه‌ها بيرون بيايند. عبدالله‌بن‌مطيع تمام محلّه‌ها را از سوار و پياده پر كرده است. تو همين جا باش! من مي‌روم و تلاش مي‌كنم به مردم خبر بدهم كه ناچار شده‌ايم زودتر قيام كنيم». عبدالله‌بن‌مطيع وقتي از كشته شدن اياس‌بن‌مضارب آگاه شد، راشد پسر اياس را به نزد خود فرا خواند و به او گفت: «ابراهيم اشتر پدرت را كشت و سرش را به نزد مختار برد». راشد به گريه و زاري افتاد. عبدالله‌بن‌مطيع به او نهيب زد كه: «گريه و زاري را براي زن‌ها بگذار! همين الآن سوار شو و سپاه پدرت را با خود به همراه ببر و سعي كن همين امشب انتقام پدرت را از ابراهيم بگيري». ابراهيم در كوفه به دنبال شيعيان مي‌گشت تا آن‌ها را به كمك مختار بفرستد و راشدبن‌اياس و عمرو بن حجاج به دنبال او مي‌گشتند و هر يك از طرفي مي‌رفتند. در نزديكي مسجد فاطمي ابراهيم و عمرو با يكديگر روبه رو شدند.
عمرو گفت: «كيستي؟» ابراهيم گفت: «منم، ابراهيم بن‌مالك‌اشتر نخعي، تو كيستي و به دنبال چه كسي مي‌گردي؟» عمرو گفت: « دشمن تو و امام تو، عمرو بن‌حجاج، به دنبال سر تو مي‌گردم». ابراهيم خشمگين شد و نعره‌اي رعدآسا زد و همراه با ياران خود به سپاه عمرو حمله بُرد. چهل‌تن از سپاه عمرو كشته شد و بقيه فرار كردند. ابراهيم و يارانش محلّه به محلّه مي‌رفتند و فرياد مي‌كشيدند و مردم را از قيام مختار خبر مي‌دادند. بُشربن‌مازن مخفيانه به محلّة شاكريه رفت و به شيعيان آنجا خبر داد كه مختار خروج كرده است. هزاروچهارصد مرد مسلح بيرون آمدند و در حالي‌كه فرياد مي‌زدند: «يالثارت‌الحسين(عليه السّلام)»، به سپاه كعب‌بن‌كعب حمله كردند. كعب وحشت‌زده فرار كرد و افرادش هر يك از سويي گريختند. و سپاه شيعيان به ياري مختار آمدند.
عبدالله‌بن‌مطيع كه عرصه را بر خود تنگ مي‌ديد. تصميم گرفت ياران خود را به نبرد مختار بفرستد. شبث‌بن‌ربعي را با دوهزار سوار فرستاد و گفت: «تو از سمت راست به مختار حمله كن». دوهزار سوار نيز به اياس‌بن‌مضارب سپرد و گفت: «تو از سمت چپ به مختار حمله كن، تا به خود بجنبد، او را دستگير كرده‌ايد. اگر توانستيد او را زنده به نزد من بياوريد، اگر نشد سرش را برايم بفرستيد». مختار، ابراهيم را به مقابله با شبث‌بن‌ربعي فرستاد و يزيدبن‌انس را به رويارويي با راشدبن‌اياس. ابراهيم پس از آنكه سپاه شبث را شكست داد، به ياري يزيدبن‌انس رفت و هنگامي رسيد كه آن دو قصد جنگ تن‌به‌تن داشتند. ابراهيم خود را به ميان معركه انداخت و گفت: «اي پسر اياس! مي‌داني كه پدرت را من كشته‌ام.
بهتر است با من بجنگي». راشد خشمگين شد و به ابراهيم حمله كرد، دو ضربة شمشير ميان هردو ردوبدل شد، راشد ضربة سوم را غافلگيرانه و محكم فرود آورد و ابراهيم آن را به سختي رد كرد و اسب را به تاخت درآورد و چنان ضربتي بر سر راشد زد كه او را تا كمر به دو نيم كرد و از اسب به زمين انداخت. سپاه مختار به دشمنان حمله بردند و آن‌ها را تارومار كردند. هنگامي كه شيعيان با خبر شدند كه دشمن محلّه‌ها را رها كرده است، گروه‌گروه، جوشان‌ و‌ خروشان به سوي خانة مختار به راه افتادند. از آن طرف عبدالله‌بن‌مطيع سران سپاه خود را جمع كرد و به آن‌ها گفت: «نبايد بگذاريم شيعيان بر ما پيروز شوند، وگرنه با ما كاري مي‌كنند كه تا روز قيامت بازگو خواهد شد». عمروبن‌حجاج گفت: «ما همه از آن گروهيم كه در كربلا با حسين‌‌بن‌علي و يارانش جنگيده‌ايم. اين‌ها كه سر به شورش برداشته‌اند، دنبال انتقام خون حسين مي‌گردند. اگر مختار پيروز شود، هيچ‌يك از ما را زنده نخواهد گذاشت.
بهتر است با تمام قوا و يك‌باره به مختار حمله كنيم». همة كفّار موافقت كردند. سپاه ابن‌‌مطيع به حركت درآمد و هنگامي كه به محلة «كناسه» رسيد با سپاه مختار روبه‌رو شد. زنان و كودكان شيعه بر بالاي بام‌ها فرياد مي‌زدند: «يا مؤيد! يا منصور! يا علي‌بن‌ابيطالب(عليه السّلام)» و زنان و كودكان كفّار از معاويۀ ملعون ياد مي‌كردند. عبدالرحمن‌بن‌سعيد از عبدالله‌بن‌مطيع رخصت گرفت و با هزار سوار به ميدان آمد و از ياران مختار رزم خواست. حمربن‌شميط به ميدان رفت و زخمي سهمگين بر كتف او زد. عبدالرحمن گريخت و يارانش به دنبال او ميدان را خالي كردند. عبدالله‌بن‌مطيع به او گفت: « تو كه مي‌دانستي تاب نمي‌آوري، براي چه نفر اوّل به ميدان رفتي؟» بعد عبدالصمدبن‌صخرة‌جحفي را صدا كرد و به او گفت: «به ميدان برو و هركس به جنگ تو آمد، سرش را به نزد من بياور تا سپاه ما به شجاعت تو پشتگرم باشد»، و اين ملعون، عبدالله‌بن‌حسن‌(عليه السّلام) را در كربلا شهيد كرده بود.
مختار كه او را در ميدان ديد، گفت: «كيست كه روان حسن‌بن‌علي(عليه السّلام) و دل ما را با كشتن اين ملعون شاد كند؟» ورقاء‌بن‌عازب گفت: «به ياري خدا، اين ملعون را هم اكنون به جهنم روانه مي‌كنم» و اسب را در ميدان راند و برابر عبدالصمد ايستاد و گفت: «اي ملعون! اجلت فرا رسيده است». عبدالصمد گفت: «اي ورقاء! تو مسلمان بودي، چرا از دين خارج شده‌اي؟» ورقاء گفت: «خارجي تويي كه خون فرزندان پيامبر خدا را به گردن داري» و با خشم تمام، نيزة خود را به سينة آن ملعون زد و او را به جهنم فرستاد. سپاه مختار به كفّار حمله بردند و پس از جنگي سخت، عبدالله‌بن‌مطيع به كوشك پناه برد. شيعيان كوشك را محاصره كردند و چهارروز بر در كوشك مي‌جنگيدند و كار بر ابن‌مطيع سخت شد. عاقبت از مختار امان خواست. مختار به ابراهيم اشتر گفت: «اي برادر! دلم به حال پسر مطيع مي‌سوزد.
از كشندگان حسين‌بن‌علي‌(عليه السّلام) نيست، بلكه عامل عبدالله‌بن‌زبير است. اگر موافق باشي به او امان بدهيم تا هر جا مي‌خواهد برود». ابراهيم موافقت كرد و به ابن‌مطيع امان دادند. سران شيعه مخالف بودند و مي‌گفتند او را بايد كشت وگرنه به نزد مصعب‌بن‌زبير مي‌رود و فتنه‌انگيزي مي‌كند. فرداي آن روز مختار و ابراهيم به دارالاماره رفتند،‌ مختار به حكومت نشست و عبدالله‌بن‌مطيع به بصره نزد مصعب‌بن‌زبير رفت و او را به جنگ با مختار برانگيخت. مصعب با سپاه بسيار همراه با ابن‌مطيع رو به كوفه آورد.
چون خبر به مختار رسيد، پانزده‌هزار مرد برگزيد، همه مبارزانِ كارديده و به ابراهيم اشتر سپرد و او را به جنگ مصعب‌بن‌زبير فرستاد. مصعب فرماندهي سپاه خود را به عبدالله بن‌مطيع داده بود. هر دو سپاه روبه‌روي يكديگر صف كشيدند و پرچم‌ها را برافراشتند، جناح چپ و راست آراسته و مبارزان هر دو لشكر در مقابل هم صف كشيده، جنگ را آغاز كردند. ده‌هزار سوار مبارز از لشكر عبدالله‌بن‌مطيع بيرون آمدند و رو به سپاه ابراهيم آوردند. ابراهيم از قلب لشكر بيرون تاخت و با شمشير به آنها هجوم برد و فرياد زد: «يالثارات‌الحسين‌(عليه السّلام) حمله كنيد به اين دشمنان خدا و اهل‌بيت‌(عليه السّلام)». لشكر ابراهيم هجوم آوردند و ميدان جنگ از غبار پوشيده شد. كارزار تا هنگام نماز عصر ادامه داشت، عاقبت سپاه بصره رو به گريز نهاد در حالي كه ابراهيم و شيعيان از پشت سر آنها را از دم شمشير مي‌گذرانيدند. هشت‌هزار مرد از سپاه بصره كشته شد و اگر هوا تاريك نشده بود يكي زنده نمي‌ماند. مصعب به ياري ابن‌مطيع آمد و فردا جنگ از سر گرفته شد. عبدالله‌بن‌مطيع به ميدان آمد و ابراهيم اشتر را به نبرد تن‌به‌تن دعوت كرد. ابراهيم به ميدان رفت و با يكديگر در آويختند. عبدالله اگر چه سال‌هاي جواني را پشت سر گذاشته بود امّا مبارزي بود كار ديده و جنگاور. ابراهيم كه از دست حريف به ستوه آمده بود، اسب را در ميدان به جولان درآورد و هر دو پاي خود را در ركاب فشار داد و با تمام توان ضربتي به ميان فرق عبدالله زد و او را به دوزخ فرستاد و به قلب سپاه مصعب زد. احمربن‌شميط و ورقاءبن‌عازب با سپاه كوفه به ياري او شتافتند و كار جنگ چنان بالا گرفت كه گويي روز قيامت است. هنگامي كه پرچم مصعب‌بن‌زبير به دست شيعيان سرنگون شد، لشكر وي پا به فرار گذاشتند. ابراهيم فرمان داد آنها را تعقيب كنند. مصعب‌بن‌زبير از ترس ابراهيم اشتر، منزل‌به‌منزل مي‌گريخت تا به بصره رسيد.
بعد از پيروزي بر سپاه بصره، مختار، ابراهيم را به جنگ عبيدالله‌بن‌زياد فرستاد. فرداي عزيمت ابراهيم، شبث‌بن‌ربعي به خانة عمربن‌سعد ملعون‌رفت و به او گفت: «اگر پسر مالك اشتر بر عبيدالله‌بن‌زياد پيروز شود، مختار يكي از ما را زنده نخواهد گذاشت». عمربن‌سعد گفت: «من شوهر خواهر او هستم، مرا امان داده است، چگونه ممكن است خواهر خود را بيوه كند؟» شبث گفت: «خواهي ديد! همة ما را يكي پس از ديگري نابود خواهد كرد. بهتر است تا دير نشده به فكر همة كساني باشي كه در كربلا با تو همراه بوده‌اند». عمربن‌سعد، غلامان خود را به دنبال كشندگان حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) فرستاد و تصميم گرفتند مختار را كه با هزارنفر در كوفه مانده بود گرفتار كنند. مختار به محض اينكه از ماجرا باخبر شد، نامه‌اي به ابراهيم اشتر نوشت و او را از دسيسة عمربن‌سعد آگاه كرد. كفّار به فرماندهي محمّدبن‌اشعت در محلة سبع با ياران مختار روبه‌رو شدند و مختار خود به ميدان رفت و هر كسي را كه به مبارزه بر مي‌خاست از پا در مي‌انداخت. ناگاه يكي فرياد زد كه از پشت‌سر به ما حمله كردند. مختار نگاه كرد علامت ابراهيم را ديد. شاد شد و تكبير گفت. سپاه شيعيان خوشحال شدند و يك‌باره به كفّار حمله آوردند، محمدبن‌اشعت و يارانش پا به فرار نهادند. شيعيان به تعقيب آن‌ها پرداختند و هركه را مي‌گرفتند، مي‌كشتند و گروه بسياري را نيز اسير كردند. فرداي آن روز اسراي كفّار را به دارالاماره بردند. مختار گفت: «من از گناه همة شما مي‌گذرم، مگر كسي كه در كربلا بوده و با امام حسين عليه‌السلام جنگ كرده باشد. كسي كه خون اهل‌بيت(عليه السّلام) به گردن اوست، حتي اگر پدرم باشد، از او نمي‌گذرم».
بعد رو به عبدالله‌بن‌اُسَيد كرد و گفت: «ملعون! چرا خيمه‌هاي حسين بن‌علي (عليه السّلام) را آتش زدي؟» ابن اُسيد گفت: «من تنها نبودم». مختار گفت: «هنگام به جهنم رفتن هم تنها نخواهي بود» و فرمان داد تا گردنش را بزنند. همان دم غلام مختار وارد شد و گفت: «نافع‌بن‌مالك را دستگير كرده‌اند». مختار دستور داد نافع را پيش آوردند و از او پرسيد: «حرامزادة ملعون! از خدا شرم نكردي كه آب را به روي فرزند پيغمبر(ص) بستي؟» نافع‌بن‌مالك گفت: «مأمور بودم و معذور! هر چه دستور مي‌دادند بايد اجرا مي‌كردم». مختار فرمان داد: «گردنش را بزنند». چند روز بعد عمروبن‌حجاج را دستگير كردند و اين ملعون اولين كسي بود كه به بدن مقدس اباعبدالله(عليه السّلام) شمشير زده بود. گردنش را زدند و نامش را نوشتند. مختار به عبدالله‌بن‌كامل رو كرد و گفت: «حكيم‌بن‌طفيل و شمربن ذي‌الجوشن و اسحاق‌بن‌اشعث كجا هستند؟»
عبدالله‌بن‌كامل گفت: «روز و شب دنبال آن‌ها مي‌گردم، معلوم نيست كجا گم و گور شده‌اند». حاجب مختار گفت: «حكيم‌بن‌طفيل در خانة پدرزنش عدي‌بن‌حاتم پنهان شده است». مختار گفت: «عجبا ! صحابي اميرالمؤمنين(عليه السّلام) به خاطر دخترش، قاتل پسر اميرالمؤمنين(عليه السّلام) را پناه داده است؟ هرچه زودتر برويد و حكيم‌بن‌طفيل را به اينجا بياوريد». عبدالله‌بن‌كامل و اباعمره (حاجب مختار) با گروه خود به خانة عدي‌بن‌حاتم رفتند و در ميان شيون و فرياد زنان حكيم‌بن‌طفيل را گرفتند و دست‌هايش را بستند. عدي‌بن‌حاتم بيدار شد و به نزد عبدالله‌بن‌كامل آمد و گفت: «اين مرد را به من ببخش». عبدالله گفت: «حرمت تو بسيارست، ولي من نمي‌توانم بدون اجازة امير او را رها كنم، تو مي‌داني كه دامادت قاتل عباس‌بن‌علي(عليه السّلام) است.
پس چرا از او دفاع مي‌كني؟» عدي ناراحت و خشمگين سوار بر اسب شد و به سوي دارالاماره رفت تا از مختار بخواهد كه حكيم‌بن‌طفيل را آزاد كند. عبدالله‌بن‌كامل به اباعمره گفت: «عدي صاحب حشمت است و بزرگ كوفه، مي‌ترسم امير دچار رودربايستي شده و اين ملعون را به او ببخشد، بهتر است او را همين جا به جهنم بفرستيم». اباعمره گفت: «به هدف زدي» شمشير كشيدند و آن ملعون را پاره‌پاره كردند و سرش را به دارالاماره بردند. * چون شمر ملعون از كشتن حكيم‌بن‌طفيل با خبر شد، به همراهان خود كه با او در سردابه‌اي پنهان بودند، گفت: «از خطر كردن چاره‌اي نيست، هر طور شده امشب بايد از اين خانه بيرون برويم و راه بصره را در پيش بگيريم». سنان‌بن‌انس گفت:‌ «اينجا از همه جا امن‌تر است».
مرة‌بن‌عبدالصمد گفت: «براي چه به بصره برويم؟» شمر گفت: «اگر اجل شما رسيده است، همين جا بمانيد. مختار به هيچ‌يك از ما رحم نخواهد كرد». بالأخره همه موافقت كردند كه با شمر همراه شده و از كوفه به بصره فرار كنند. شمر به دنبال حارث‌بن‌قرين پسرخالة خود فرستاد و به او گفت: «تو بايد ما را به بصره ببري! از تو راهدان‌تر كسي در كوفه پيدا نمي‌شود». حارث گفت: «اگر قبول نكنم؟» شمر گفت: «ترا مي‌كشم». حارث قبول كرد. شمر و همراهانش شبانه از كوفه بيرون رفتند و در دهي به نام «كلبانيه» پناه گرفتند كه فردا به سوي بصره بروند. يكي از شيعيان روستا، خود را به كوفه رساند و عبدالله‌بن‌كامل را خبر كرد. فردا پيش از آنكه شمر و يارانش فرصت كنند لباس رزم بپوشند. عبدالله و اباعمره حاجب مختار همراه با سواران شيعه آن‌ها را به محاصره درآوردند. شمر ملعون در حالي‌كه رجز مي‌خواند يكي از شيعيان را به شهادت رساند كه اباعمره با اسب به سوي او تاخت و در حالي‌كه صلوات مي‌فرستاد با شمشير آن ملعون را از پا درآورد. حرملة‌‌بن‌كاهل، قاتل علي‌اصغر(عليه السّلام) به سوي اباعمره حمله‌ور شد كه سواران شيعه مهلتش ندادند.
مرة‌بن‌عبدالصمد و يزيدبن‌حارث و ديگران هم به دوزخ رفتند و سنان‌بن‌انس و حارث‌بن‌قرين تسليم شدند. * روز ديگر مختار دستور داد حارث‌بن‌قرين و سنان‌بن‌انس را به نزد او بردند. به حارث گفت: «دشمن خدا ! از چنين روزي نمي‌ترسيدي؟» حارث گفت: «اي امير! من دشمن خدا نيستم. من از بني‌اميّه بيزارم و در كربلا نبوده‌ام». مختار گفت: «پس چرا با شمر همراه شدي كه او را به بصره ببري؟» حارث گفت: «اگر با او نمي‌رفتم، مرا مي‌كشت. كسي كه از كشتن پسر پيغمبر(ص) باك نداشته باشد، از كشتن من چه باكي دارد». بزرگان كوفه گواهي دادند كه حارث درست مي‌گويد و از هواداران اهل‌بيت(عليه السّلام) است، مختار او را رها كرد و دستور داد سنان‌بن‌انس را پيش بياورند. به او گفت: «ملعون! تو همان كسي نيستي كه به كشتن فرزند پيغمبر(ص‌) بر ديگران فخر كرده و در اين باب شعر گفته‌اي؟» سنان جواب داد: «گفته‌ام كه گفته‌ام . هر كاري مي‌خواهي بكن».
ناگاه صداي هياهو از در دارالاماره بلند شد. مختار پرسيد: «چه خبر است؟» اباعمره گفت: «مردم آمده‌اند و مي‌گويند سنان را به ما بدهيد، مي‌خواهيم به دست خود او را بكشيم». مختار دستور داد سنان را به مردم سپردند. مردم با خشم و خروش به جان او افتاده و با شمشير و كارد و سنگ، قطعه‌قطعه‌اش كردند و بعد آتشش زدند.
اسحاق‌بن‌اشعث وقتي خبر كشته شدن شمر و سنان را شنيد، به وحشت افتاد و شبانه خود را به خانة عبدالله‌بن‌كامل رساند. خواهر اسحاق زن عبدالله بود، برادر خود را كه ديد او را در آغوش گرفت و به گريه افتاد. عبدالله زن خود را بسيار دوست مي‌داشت، درماند كه چه كند. به اسحاق گفت: «بد كردي كه به اينجا آمدي، هم خودت را به كشتن مي‌دهي و هم مرا بد نام مي‌كني». اسحاق گفت: «كسي در خانة تو به دنبال من نمي‌گردد». زن گفت: «برادرم درست مي‌گويد. اگر مختار سراغ او را گرفت، به او بگو مگر به عمربن‌سعد كه شوهر خواهر توست پناه نداده‌اي؟ من هم به خاطر زنم، برادرش را پناه داده‌ام». عبدالله‌بن‌كامل گفت: «هر كاري بتوانم مي‌كنم. اميدوارم كسي رّد ترا دنبال نكرده باشد». فردا عبدالله در خلوت به مختار گفت: «اي‌ امير! بارها به من گفته‌اي حاجتي از تو بخواهم، هر چند بزرگ باشد، حالا مي‌خواهم كه تقاضاي كوچكي را از من بپذيري». مختار گفت: «هر تقاضايي داشته باشي مي‌پذيرم». عبدالله گفت: «به اسحاق امان بده همانطور كه به عمربن‌سعد امان داده‌اي». مختار درماند كه چه جوابي به عبدالله بدهد، گفت: «به خدا قسم من به عمربن‌سعد امان نداده‌ام، كشتنش را به تأخير انداخته‌ام». عبدالله گفت: «اسحاق را به من ببخش، تو داني و ديگران».
مختار گفت: «قبول است» و نگفت كه «او را امان دادم». چند روز بعد، مختار به انگشتر عبدالله خيره شد و گفت: «انگشتر قشنگي است». عبدالله انگشتر را درآورد و به مختار داد. مختار گفت: «اگر نگين اين انگشتر عقيق بود، آن را پس نمي‌دادم». عبدالله خنديد و گفت: «اين را نگه‌دار تا بسپارم يك ركاب بهتر ازين بسازند و يك نگين عقيق روي آن سوار كنند». مختار انگشتر را در انگشت خود كرد و هيچ نگفت. چند روز بعد عبدالله را خواست و گفت: «خبر آورده‌اند عده‌اي از كشندگان اباعبدالله(عليه السّلام) در باغ‌هاي محلّۀ بني‌كِنده پنهان شده‌اند. سري به آنجا بزن، ببين كسي را پيدا مي‌كني». عبدالله با سواران خود به راه افتاد. مختار بلافاصله اباعمره را صدا كرد و انگشتر را به او داد و گفت: «زود خودت را به خانة عبدالله‌بن‌كامل برسان و به زن او بگو، عبدالله پيغام داده است كه برادرت را به دارالاماره بفرست كه برايش از مختار امان گرفته‌‌ام».
اباعمره به راه افتاد و خود را به خانة عبدالله رساند و طبق دستور مختار عمل كرد. زن عبدالله خوشحال شد، امّا اسحاق مي‌ترسيد. زن به او گفت: «برادر جان! از چه مي‌ترسي؟ اين انگشتر عبدالله است، هر وقت كاري دارد يا درم و دينار مي‌خواهد، اين انگشتر را به يكي از ياران خود مي‌دهد كه براي من بياورد». اباعمره گفت: «اگر امير بد تو را مي‌خواست، گروهي را با من مي‌فرستاد كه تو را به زور ببريم. بد به دل راه مده! فكر مي‌كنم منصبي هم برايت در نظر گرفته‌اند». اسحاق خام شد و با اباعمره به دارالاماره آمد. حاجب او را در دهليز نشاند و گفت: «همين جا باش تا امير را خبر كنم» و به نزد مختار رفت و گفت: «ملعون را آوردم». مختار گفت: «پيش از آنكه عبدالله برسد، گردنش را بزن». حاجب بيرون آمد و دامن قبا را به كمر زد و شمشير كشيد. اسحاق پرسيد: «چه مي‌كني؟»
اباعمره گفت: «مي‌خواهم سرت را از تن جدا كنم». اسحاق پرسيد: «مگر به من امان نداده‌اند؟» اباعمره جواب داد: «ملعون! نمي‌داني كه كشندگان اهل بيت را كسي امان نمي‌دهد؟» اسحاق گفت: «سي‌هزار درم و هزار دينار و دويست شتر و هزارگوسفند و بيست غلام به امير مي‌دهم، مرا مكش!» اباعمره گفت: «پس برو و به خود امير بگو». به محض اينكه اسحاق به راه افتاد كه وارد اتاق مختار شود، اباعمره با شمشير سرش را از تن جدا كرد. ساعتي بعد عبدالله‌بن‌كامل از محلّۀ بني‌كِنده برگشت و گفت: «كسي را پيدا نكردم». مختار گفت: «ولي ما ملعوني را پيدا كرديم و كشتيم». و سر اسحاق را پيش روي عبدالله گذاشت. عبدالله گفت: «خدا را شكر كه از شر اين ملعون خلاص شدم، امّا با خواهرش چه كنم؟ من با اين دشمن خدا به خاطر خواهرش مدارا مي‌كردم».
روز بعد، مختار از عبدالله پرسيد: «چه كردي؟» عبدالله جواب داد: «خواهر آن ملعون را طلاق دادم». مختار گفت: «خدا به تو پاداش خير بدهد. حالا بايد سراغ مردي بروي كه از همة كشندگان اباعبدالله به من نزديكتر است». عبدالله گفت: «مي‌خواهي بچه‌هاي خواهرت را يتيم كني؟» مختار خنديد: «مگر تو بچه‌هاي خود را بي‌مادر نكردي؟ راه بيفت». ساعتي بعد عمربن‌سعد ملعون عصا زنان به سوي دارالاماره مي‌رفت. هنگامي كه وارد كوشك شد، به او گفت: «اي شيخ! بنشين تا امير را خبر كنم» و به نزد مختار رفت و گفت: «امير چه مي‌فرمايد؟ او را به نزد شما بياوريم؟» مختار گفت: «او را به نزد مالك دوزخ بفرستيد».
ساعتي بعد، حفص پسر بزرگ عمربن‌سعد در دالاماره روبروي سر بريدة پدر خويش نشسته بود و زاري مي‌كرد. مختار به او گفت: «روزي كه به فرمان پدرت سر حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) را بريدند، گريه مي‌كردي؟» حفص گفت: «نه». مختار گفت: «اگر هم مي‌گفتي آري، باور نمي‌كردم. پدرت را به انتقام مولايم حسين(عليه السّلام) كشتم و ترا به انتقام علي‌اكبر(عليه السّلام) مي‌كشم، در حالي‌كه مي‌دانم اگر سه‌چهارم قريش را بكشم، هرگز برابر با انگشت كوچك حسين(عليه السّلام) نخواهد بود». اهل مجلس به گريه افتادند و مختار دستور داد سر حفص‌بن‌سعد را از تن جدا كردند.
روز ديگر خولي اصبحي را دستگير كردند. مختار به او گفت: «ملعون! تو همان كسي هستي كه سر نوادة پيامبر خدا را بر نيزه به كوفه آوردي؟» خولي گفت: «من تنها نبودم؛ به اميد جايزه هر كسي سري بر نيزه مي‌آورد». مختار دستور داد دست‌هايش را قطع كنند و بعد گردنش را بزنند. ساعتي بعد اباعمره وارد شد و گفت: «مژده! عمروبن‌خالد را دستگير كرديم». اين ملعون كشندة عبدالرحمن‌بن عقيل‌بن‌ابيطالب(عليه السّلام) بود. او را به پسر شهيد يعني قاسم‌بن‌عبدالرحمن سپردند. قاسم با خنجر به سينة آن ملعون زد و آن را تا ناف پاره كرد، بعد سرش را بريد. مختار به قاسم پنج‌هزار درم داد و ده‌هزار درم براي همسر و دختران شهيد هديه فرستاد. ابراهيم اشتر نيز پنج‌هزار درم به قاسم داد. چند روز بعد حارث‌بن‌نوفل را دستگير كردند و به نزد مختار بردند.
مختار به او گفت: «ملعون! تو همان حرامزاده‌اي هستي كه با تازيانه به روي دختر اميرالمؤمنين(عليه السّلام) زده است؟» حارث خاموش ماند و سر بلند نكرد. مختار فرمان داد: «اين ملعون را آنقدر با تازيانه بزنيد تا به دوزخ برود، بعد سرش را از تن جدا كنيد». هفتة بعد غلامي به نزد عبدالله‌بن‌كامل آمد و به او گفت: «در سردابة خانة اربابم چهارتن از كشندگان حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) پنهان شده‌اند. عبدالله با سواران به آنجا رفت و آن‌ها را يكي پس از ديگري از سردابه بيرون كشيدند. نفر اوّل زيادبن‌مالك بود، كشندة غلام حضرت حمزه(عليه السّلام). نفر دوّم يزيدبن‌ضُمير بود، كشندة حبيب‌بن‌مُظاهَر. نفر سوم اكثربن‌حِمران بود، كشندة عابس‌شاكري و نفر چهارم عبيدبن‌اسود كشندة عمروبن‌مطاع جعفي. مختار فرمان داد و بي‌درنگ سر از تن آنها جدا كردند. همان روز خبر آوردند كه مُرّة‌بن‌مُنقذِ كشندة علي‌اكبر(عليه السّلام) را دستگير كرده‌اند.
شَعربن‌ابي‌شعر او را در راه بصره گرفته بود. در حالي‌كه مردم به ياد علي‌اكبر(عليه السّلام) گريه مي‌كردند و بر مُرّة‌بن‌مُنقذِ لعنت مي‌فرستادند آن ملعون را به نزد مختار آوردند. مختار به او گفت: «تو علي‌بن‌الحسين(عليه السّلام) را كشتي؟» گفت: «من تنها نبودم، هزار سوار با من بودند». مختار گفت: «راست مي‌گويي! اگر هزار سوار با تو نبودند، تو ملعون نمي‌توانستي او را بكشي». بعد فرمان داد هر دو دستش را بريدند و زبانش را از حلقوم بيرون كشيدند، آن‌گاه گردنش را زدند. روز بعد پيرمردي به دارالاماره آمد و به مختار سلام كرد وگفت: «باغي دارم در يك فرسخي كوفه. يك هفته است كه چهارصد و بيست مرد مسلح از كشندگان اهل‌بيت‌(عليه السّلام) در باغ من پنهان شده‌اند». مختار عبدالله‌بن‌كامل و ابراهيم اشتر را با سپاه به آنجا فرستاد.
باغ را محاصره كردند و در حالي‌كه فرياد مي‌زدند: «يالثارات‌الحسين‌(عليه السّلام) از همه طرف به كفّار هجوم بردند. چهارصد و بيست نفر را كشتند و سرهايشان را بر نيزه به كوفه آوردند. * هنگامي كه عبدالملك‌بن‌مروان خبر شد كه مختار كوفه را از كشندگان اهل‌بيت(عليه السّلام) پاك كرده است دنيا به نظرش تيره و تار آمد. دنبال عبيدالله‌بن‌زياد فرستاد و صدهزار سوار و پياده به او سپرده و گفت: «سپاه را بردار و به سوي كوفه برو و به هيچ شيعه‌اي رحم نكن و سر مختار و ابراهيم اشتر را برايم به دمشق بيار». مختار از لشكركشي ابن‌زياد آگاه شد و ابراهيم را با پانزده‌هزار سوار به مقابله با سپاه شام فرستاد. هر دو سپاه در بيابان موصل مصادف شدند و پس از دو روز كارزار، سپاه شام رو به گريز نهادند و ابن‌زياد هر چه فرياد مي‌كرد: «برگرديد» كسي گوش نمي‌داد. ابراهيم با خود انديشيد شايد اين كسي كه جامه‌هاي فاخر پوشيده، ابن‌زياد باشد، به سوي او حمله برد و چنان با شمشير برگردنش زد كه تا جگرش شكافته شد و از اسب به زمين افتاد. لشكر عراق به دنبال لشكر شام تاختند و بسياري را كشتند و خلقي را اسير كردند و به غارت خيمه و خرگاه دشمن پرداختند.
هنگامي كه بر مي‌گشتند، ابراهيم گفت: «من كسي را كه قباي زرد پوشيده بود و عمامة زرد به سر داشت از پا در آورده‌ام. برويد و جسدش را پيدا كنيد. دل من گواهي مي‌دهد كه ابن‌زياد باشد». ياران ابراهيم به جستجو در ميان كشتگان شام پرداختند، حق با ابراهيم بود. عبيدالله‌بن‌زياد، پليدترين دشمن خاندان پيامبر(ص) به دوزخ رفته بود، سرش را از تن جدا كردند و به زَفربن‌حارث دادند تا به كوفه ببرد.
ابراهيم به موصل لشكر كشيد و آن شهر را گرفت و در آنجا به حكومت نشست، امّا عبدالملك‌بن‌مروان موصل را به محاصره درآورد، در حالي‌كه مصعب‌بن‌زبير با سپاهي گران به سوي كوفه در حركت بود. مردم كوفه از دست مختار به ستوه آمده بودند، زيرا قصد داشت علاوه بر سران سپاه عمر‌بن‌سعد، تمام كساني را كه عليه اباعبدالله(عليه السّلام) و يارانش در كربلا جنگيده بودند از ميان بردارد. ابراهيم در محاصرة سپاه عبدالملك‌بن‌مروان بود و نمي‌توانست به ياري مختار بيايد. مختار كه تقريباً از تمام كشندگان اهل‌بيت‌(عليه السّلام) انتقام گرفته بود، شادمان و خشنود، در انتظار شهادت كمر بسته و از مرگ پروايي نداشت. با سپاهي اندك به مصاف مصعب‌بن‌زبير رفت و دليرانه جنگيد، امّا سپاه بصره صدها برابر سپاه كوفه بود. مختار به ناگزير عقب نشيني كرد و به كوشك پناه برد. مصعب به شهر وارد شد و كوفيان به او پيوستند و همراه با سپاه بصره كوشك را محاصره كردند. تشنگي و گرسنگي عرصه را بر مختار و يارانش تنگ كرده بود.
مختار به يارانش گفت: «با من همراه شويد تا به استقبال مرگي شرافتمندانه برويم». اطاعت نكردند. مختار سر به سوي آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! به اندازة وسع خود آل‌محمد(ص) را ياري كردم، مرا با آنان محشور كن». آنگاه فرمان داد در كوشك را باز كنند و همراه با نوزده جنگاور شيعي به سپاه مصعب حمله‌ور شد. تمام روز را تشنه و گرسنه مي‌جنگيد و در حالي‌كه ياران وي يكي پس از ديگري به خاك مي‌افتادند، كوچه به كوچه دشمن را به گريز وا مي‌داشت، در حالي‌كه بي‌وفايان كوفي همراه با زنان و كودكان از پشت بام‌ها به سويش سنگ پرتاب مي‌كردند. مختار به ياد آورد كه با مسلم‌بن‌عقيل(عليه السّلام) نيز چنين كرده‌اند. تا پاسي از شب مي‌جنگيد، اباعمره و غلامش «خير» آخرين كساني بودند كه در كنار او، همچون مولايشان حسين‌بن‌علي(عليه السّلام) تشنه به شهادت رسيدند.
تشنگي و خستگي مختار را به ستوه آورده بود. زره خود را از تن درآورد و كلاهخود را پرتاب كرد و به انبوه دشمنان هجوم برد. صدها تير و نيزه و شمشير او را در حالي‌كه مي‌گفت: «يا محمد يا علي» شهيد كردند. مصعب به دارالاماره وارد شد، و ننگ ابدي را به جان خريد. زن مختار و كودك او را كشت و ثابت كرد دشمنانِ شيعيان، فرومايه‌ترين پيروان شيطانند.

نويسنده: يوسفعلي ميرشكاك

 منبع:همشهري

موسسه فرهنگی هنری غدیرستان کوثر نبی صلی الله علیه و آله و سلم

 

غدیر,غدیرخم,غدیرشناسی

غدیر